بازنویسی داستان رودابه و زال از شاهنامه

ساخت وبلاگ
رودابه و زال
بازنویسی داستانی عاشقانه از شاهنامه ی فردوسی

علی عشایری (راد)

وقتی سام فرزندش زال را در دامنه ی کوه البرز از سیمرغ پس گرفت به او گفت: گذشته را فراموش کن، مرا با مهربانی ببخش و بدان هر آرزویی داشته باشی برآورده می کنم. آنگاه بر تنش لباس خسروان را پوشاند و به سوی شهر بازگشتند. این خبر به منوچهرشاه رسید و او نوذر؛ پسرش را برای عرض تهنیت و شادباش نزد سام فرستاد. سام به محض شنیدن این پیغام بی درنگ به همراه زال به سوی درگاه پادشاه روانه شدند. وقتی به قصر شاهی رسیدند از اسب های خود فرود آمدند و زمین ادب را بوسیدند. منوچهر از دیدار آن ها خوشحال شد، آن ها را در کنار خود نشاند و با دیدن چهره ی زیبای زال در شگفتی فرو رفت سپس رو به سام کرد و گفت: این فرزند دلبر را بیهوده مرنجان که مانند پادشاهان با شکوه است و مانند شیر جنگ آور و دلی روشن دارد.
چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهار دار
به خیره میازارش از هیچ روی به کس شادمانه مشو جز بدوی
که فر کیان دارد و جنگ شیر دل هوشمندان و آهنگ شیر
سام ماجرای سیمرغ و زال را برای منوچهر بازگو کرد. سپس شاه از موبدان و ستاره شناسان خواست تا طالع زال را بخوانند. اخترشناسان دست به کار شدند و به شاه گفتند که او پهلوانی نامدار و سرفراز و سوار خواهد شد. پادشاه از این سخنان شادمان شد و به زال اسب هایی زرین ستام، شمشیر هایی زرین نیام، غلامان رومی، طبق هایی از زبرجد و پیروزه هدیه داد و فرمانروایی کابل، زابل، هند و چین تا رود سند را به وی سپرد.
سام و زال به سیستان رفتند. پس از چند روز سام بزرگان را پیش خواند و به آنان گفت: شاه مرا به فرماندهی لشکرش انتخاب کرده و من به قصد جنگ راهی مازندران و گرگساران هستم، دوست دارم در غیاب من از زال که جوان برومند و جان جانان من است پاسداری کنید، چرا که نمی خواهم او را در رنج و سختی ببینم. سپس نزد دستان رفت و به او گفت: دانش ها را فراگیر که دانش و خرد آرامش را در پی خواهد داشت و بعد از این سخنان راهی مازندران شد.
زال همان طور که پدرش گفته بود در کارهای بزرگ با موبدان و سران سپاه و روحانیون مشورت می کرد و پس از چندی در دانش مقام والایی یافت.
به رای و به دانش به جایی رسید که چون خویش در جهان کس ندید
یک روز زال به همراه بزرگان و هم پیمانان خود از زابل روانه ی کابل شد. در کابل شخصی به نام مهراب پادشاهی می کرد، کامش گسترده بود و قدش به سرو سهی می ماند. چهره اش درخشان و دلش تابان بود و اندیشه ی موبدان را داشت و در جنگ آوری چیره دست بود.
یکی پادشا بود مهراب نام زبردست و با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان دو کتف یلان و هش موبدان
اما تنها عیب او این بود که نژادش به ضحاک خیره سر می رسید. وقتی مهراب از ورود زال به کابل خبردار شد با شادمانی به همراه گروهی از یاران و دینار و درم های بسیار و ده ها غلام به پیشواز زال آمد. زال او را به گرمی پذیرفت و با ادب با او رفتار کرد. وقتی مهراب به قصر خود بازگشت زال رو به بزگان سپاهش کرد و گفت: به راستی که مهراب در مردانگی و پهلوانی سرآمد است و همانندش در سراسر گیتی بسیار نیست. یکی از پهلوانان به زال گفت: مهراب دختری دارد که چهره اش از خورشید روشن تر است، سیمین تن است و مشکین موی، لبش مثل انار سرخ و مژگانش مثل پر کلاغ سیاه است. چشمانش مثل دو نرگس در بهار چهره اش خودنمایی می کند و سر تا پایش رنگ و بوی بهشت را دارد.
یکی نامدار از میان مهان چنین گفت با پهلوان جهان
پس پرده ی او یکی دختر است که رویش ز خورشید روشن تر است
ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ مژه تیرگی برده از پرّ زاغ
بهشتی ست سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش چنان شد کزو رفت آرام و هوش
دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد، عشق فرزانه گشت
زال با شنیدن این سخنان بدون این که دختر مهراب را ببیند چنان شیفته ی او شد که شب از شدت اشتقیاق خواب به چشمانش نرفت. روز بعد مهراب به دیدن زال رفت. زال به گرمی از او استقبال کرد و گفت: مثل این که از من خواسته ای داری، بگو از من چه می خواهی تا برایت فراهم کنم. مهراب گفت: من یک آرزو دارم و برآوردن آن هم برای تو آسان است؛ می خواهم به خانه ی من بیایی تا با یکدیگر بنشینیم و شاد باشیم. زال گفت: چیزی جز این از من بخواه زیرا پدرم راضی نیست که من به خانه ی بت پرستان پا بگذارم. مهراب با شنیدن این سخن در دلش به او آفرین گفت و به قصر خود بازگشت. اما زال از گفته ی خود پشیمان شده بود و مهر دختر مهراب سراسر دلش را فراگرفته بود.
روزی مهراب به شبستان خود وارد شد و با همسرش؛ سیندخت و دخترش؛ رودابه به گفت و گو نشست. سیندخت از مهراب پرسید: آن روز در سرای پسر سام چه دیدی و چه شنیدی؟ آیا زال که در کوه بزرگ شده و سیمرغ که یک حیوان است او را پرورش داده، خوی انسانها را دارد؟ و آیا از رسم پهلوانان و بزرگان پیروی می کند؟
مهراب رو به سیندخت کرد و گفت: ای همسر زیبای من، باور کن که پهلوانی است چیره دست، شجاع است و دلیر و بخشنده، بیدار دل است و جنگ جو و در رزم و بزم همتا ندارد. تنها عیب او سپیدی موهایش است ولی همین ویژگی بسیار زیبا ترش کرده.
چنین داد مهراب پاسخ به بدوی که ای سرو سیمین برِ ماه روی
دل شیر نر دارد و زور پیل دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد زر افشان بود چو در جنگ باشد سر افشان بود
سپیدی مویش بزیبد همی تو گویی که دل ها فریبد همی
چو بشنید رودابه این گفت و گوی برافروخت گلنارگون گشت روی
دلش گشت پر آتش از مهر زال از او دور شد خورد و آرام و هال
با این سخنان دلفریب مهر زال بر دل رودابه نشست. رودابه پنج دختر خدمتکار داشت. در خلوت آن ها را فراخواند و به آن ها گفت: شما رازدار و غمگسار من هستید. من عاشق زال شده ام و یک لحظه آرام و قرار ندارم و اگر دلم را از رنج دوری نجات ندهید بی گمان دیوانه خواهم شد.
خدمتکاران از سخنان رودابه آشفته شدند و به او گفتند: تو که در زیبایی زبان زد مردم جهان هستی از پدرت شرم نمی کنی؟ به کسی عشق می ورزی که در کوهستان پرورش یافته؟ همه می دانند که او را سیمرغ پرورش داده و بد تر از آن آیا جز زال کسی را سراغ داری که پیر به دنیا آمده باشد؟
رودابه از گفتار آن ها خشمگین شد و با فریاد گفت: چه زال را جوان چه پیر بخوانید من او را دوست دارم و می خواهم با او ازدواج کنم. خدمتکاران که دیدند دل کندن رودابه از زال محال است به فکر چاره جویی افتادند و به رودابه گفتند: ما بنده ی تو هستیم وآماده ی خدمت به تو. یکی از کنیزان، رودابه را کنار کشید و گفت: اگر این راز را از همه پنهان کنی من هر طور که باشد زال را نزد تو می آورم. از این گفته خنده بر لبان رودابه نفش بست و به او گفت: اگر موفق شوی، هر آرزویی که داشته باشی برآورده می کنم. خدمتکاران به بهانه ی گل چیدن به کنار رودی رفتند که لشکر زال در آن جا استراحت می کرد. زال آنان را دید و از یاران خود پرسید: این ها کیستند؟ گفتند: این ها کنیزان رودابه؛ دختر مهراب هستند که برای گل چیدن به این جا آمده اند. زال به بهانه ی شکار کردن تیر و کمان را به دست گرفت. کمان را به زه کرد و پرنده ای را که در آسمان در حال پرواز بود هدف قرار داد. پرنده سرنگون شد. زال به ریدک که از دوستانش بود دستور داد که آن را از آب رودخانه بگیرد. کنیزان رودابه نزد ریدک رفتند و از او پرسیدند: این شیر باز و پهلوان کیست؟ چگونه مردی است و شاه کجاست که این گونه پرنده ای را در حال پرواز سرنگون کرد؟ ریدک پاسخ داد: او دستان؛ پسر سام و دلاور ترین پهلوان جهان است. یکی از کنیزان با لحنی تمسخرآمیز گفت: این قدر به زال مناز که مهراب دختری دارد که از هر جهت از شاه تو برتر است. به دنبال این سخن هر یک از کنیزان یکی از ویژگی ها و زیبایی های رودابه را برای ریدک نقل می کردند تا مگر با این سخنان زال را به سوی رودابه بکشانند.
ریدک رو به آن ها کرد و با لبخند گفت: ماه هنگامی زیبا و دل افروز است که با مهر همراه باشد.
چنین گفت با بندگان خوب چهر که با ماه خوب است رخشنده مهر
وقتی ریدک نزد زال برگشت زال از او پرسید با خدمتکاران رودابه خندان چه می گفتی؟ ریدک آن چه را گفته و شنیده بود به زبان آورد. زال به ریدک گفت: با دینار و گوهر های فراوان نزد آن ها برو و تا پیام محرمانه ی من را به آن ها نرسانده ای جواهرات را به آن ها نده. ریدک نزد خدمتکاران بازگشت و می خواست پیغام محرمانه ی زال را به آن ها بگوید که یکی از خدمتکاران که از همه دانا تر بود گفت: بهتر است که این راز بی میانجی گفته شود تا دیگران از آن آگاه نشوند. ریدک ماجرا را برای زال تعریف کرد. این بار زال خودش نزد خدمتکاران رفت و چون از آن ها اطمینان یافت با مهربانی به آن ها گفت: چگونه می توانم رودابه را ببینم، باور کنید دلم در بند مهر و زیبایی اوست. خدمتکاران گفتند: اگر بخواهی تو را تا کاخ رودابه می بریم اما باید شرایط را محیا کنیم. سپس به سوی کاخ بازگشتند و آن چه را گذشته بود برای رودابه بازگو کرند. رودابه از آن ها پرسید: از نظر شما زال چگونه مردی ست؟ پرستندگان پاسخ دادند: هم زیبایی دارد هم شکوه. چشمانش سیاه و موهایش سپید و زیبایی از بر و رویش می بارد و اکنون تو باید در انتظار رسیدن او به این جا باشی. رودابه با لبخندی که بر لب داشت به آن ها گفت: چگونه نظرتان درباره ی او عوض شد؟ شما که می گفتید او جوانی پیر و پژمرده است؟
باری، رودابه خانه را آراسته و عطرآگین کرد و به انتظار زال نشست. همین که خورشید ناپدید شد یکی از کنیزان به درگاه زال رفت و به او مژده داد که اکنون رودابه در کاخ خود به انتظار تو نشسته است. زال بی درنگ به سوی کاخ رودابه شتافت. هنگامی که رودابه از بالای بام کاخ زال را دید لبانِ چون گوهرش را از هم باز کرد و آوازی سر داد که شاد آمدی ای جوانمرد راد.
چو خورشید تابنده شد ناپدید در حجره بستند و گم شد کلید
برآمد سیه چشم گلرخ به بام چو سرو سهی بر سرش ماه تام
چو از دور، دستان سام سوار پدید آمد، این دختر نامدار
دو بیجاده بگشاد و آواز داد که شاد آمدی ای جوانمرد راد
زال با شنیدن این فریاد و با دیدن او گفت: ای ماه چهره، درود بر تو. چه شب ها که از فکر تو خواب به چشمانم نیامد. از دیدن تو و شنیدن صدایت خوش حال هستم. اکنون چاره ای بجو که تو را از نزدیک تماشا کنم. رودابه درنگ نکرد و کمند گیسوانش را باز کرد و به پایین فرستاد و گفت: موهایم را بگیر و از آن بالا بیا. زال موهای لطیف و زیبای او را گرفت و آن را خم داد و به بالای بام رسید. رودابه شادان او را به کاخش برد و در آغوش کشید. پس از چندی زال به رودابه گفت: اگر منوچهر و پدرم؛ سام از این ماجرا بویی ببرند بی گمان خشمگین می شوند، ولی من سوگند می خورم که هرگز مهر تو را از دل بیرون نکنم. رودابه با شنیدن این سخنان جان دوباره ای گرفت و دوباره زال را در آغوش کشید و به او گفت: من هم پیمان می بندم جز تو همسری نگیرم و خدا را از آن چه گفتم گواه می گیرم. هنگامی که بامداد فرا رسید، زال رودابه را بوسید و با کمندی از بام کاخ فرود آمد و به سوی درگاه خود شتافت. بزرگان و یاران را پیش خواند و به آن ها گفت: من عاشق دختر مهراب شده ام و نمی توانم از او دل بکنم و مشکلی که وجود دارد این است که او از نوادگان ضحاک است و ممکن است پدرم و منوچهرشاه با ازدواج ما مخالفت کنند. شما بگویید چاره چیست؟ بزرگان گفتند بهتر است که نامه ای به پدرت و شاه بنویسی و نظر آن ها را در این امر جویا شوی. زال نویسنده را احضار کرد و گفت: هر چه را می گویم در نامه بنویس. نخست نامه را با نام یزدان پاک آغاز کرد. سپس بر پدرش؛ سام درود فراوان فرستاد و گفت: از زمانی که به دنیا آمده ام بر من سختی های فراوانی گذشته است. درحالی که کودکی شیرخوار بودم مرا از مادر جدا و در کوه رها کردید. اگر سیمرغ مرا پیدا نمی کرد اکنون مرده بودم. سیمرغ با مهربانی مرا بزرگ کرد و از غذاهایی که برای بچه های خود می آورد به من هم می داد. پوستم زیر آفتاب می سوخت در حالی که تو در کاخ شاه جایگاه مناسبی داشتی. اکنون پس از آن همه صبر در سختی ها من از تو تقاضایی دارم بلکه پدر مرا دستگیری کند. من عاشق دختر مهراب شده ام چنان که ستاره های شب یاور من شده اند و از اشک خود دریایی را در کنار خویش احساس می کنم. اگر چاره ای می دانی مرا یاری کن.
من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار من است من آنم که دریا کنار من است
چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم از این رنج و سختی روان
وقتی نامه به پایان رسید سواری به همراه نامه به سوی سام حرکت کرد. وقتی سوارِ نامه بر به گرگساران نزد سام رسید از اسب خود پیاده شد و خاک ادب را بوسید و نامه ی دستان را برای سام خواند. سام با شنیدن این سخن ها نا آرام شد و با خشم گفت: از پسری که یک مرغ آن را پرورش داده باشد جز این توقعی نمی رود. روز بعد سام بزرگان و موبدان را پیش خواند و نامه ی زال را برای آن ها خواند و دستور داد تا ستاره شناس طالع این ازدواج را بجوید. پس از چندی ستاره شمار این مژده را به سام داد:
از این دو هنرمند، پیلی ژیان بیاید ببندد به مردی میان
ببرد پی بد سگالان ز خاک به روی زمین بر نماند مغاک
بدو باشد ایرانیان را امید از او پهلوان را خرام و نوید
ازدواج پسر تو با دختر مهراب طالعی نیک دارد. از رودابه پسری متولد می شود که ناپاکی ها را از زمین می شوید و امید ایرانیان و سام می شود. سام خوشحال شد و از ستاره شمار سپاسگزاری کرد، آن گاه به فرستاده ی زال گفت: به پسرم بگو که با این پیوند موافقت می کنم.
زنی شیرین سخن پیام آور میان رودابه و زال بود. وقتی زال سخنان فرستاده ی پدر را شنید به این زن گفت: برو و به رودابه بگو که پدرم با ازدواج ما موافقت کرده. آن زن پیش رودابه رفت و این پیام را به او رساند. رودابه خوشحال شد و به او یاقوت و زر های فراوان داد ولی هنگامی که می خواست از کاخ رودابه خارج شود با سیندخت؛ مادر رودابه رو به رو شد. سیندخت به او بدگمان شد و از او پرسید: تو کیستی که بار ها دیده ام به این جا می آیی و می روی؟ زن با چهره ای لرزان و ترسان پاسخ داد: برای رودابه زیور و یاقوت آورده بودم و به او فروختم. سیندخت گفت: اگر راست می گویی بهایی را که از او گرفته ای به من نشان بده. زن پاسخ داد: بهایش را بعد می پردازد. سیندخت حرف های او را باور نکرد، رودابه را پیش خواند و گفت: همه ی راز هایت را به مادرت بگو، این زن کیست و چرا هر رور به این جا می آید؟
رودابه گریست و با زاری گفت: مهر زال؛ پسر سام بر آتشم نشانده. این زن پیغام های من و او را بین ما رد و بدل می کند و اکنون پیامی مهرآمیز برای من آورد. سیندخت با شنیدن این سخنان آرام گرفت و گفت: دستان پهلوانی بزرگ است و هنر های بسیار دارد اما اگر منوچهر از این ازدواج آگاه شود همه ی ما را می کشد چرا که تو نوه ی ضحاک خیره سر هستی.
وقتی مهراب وارد کاخ خود شد سیندخت را آشفته حال دید و پرسید: چرا نارحت هستی؟ سیندخت پاسخ داد: ما کاخ بزرگ و اسب ای آراسته و غلامان بسیاری داریم، اسباب آسایش ما فراهم است و آوازه ی ما بر سر زبان هاست اما روزگار یک لحظه ما را آرام نمی گذارد. مهراب پرسد: مگر چه شده که اینگونه ناله سر می دهی؟ سیندخت در حالی که گریه می کرد گفت: دخترت عاشق پسر سام شده و هر چه به او پند می دهم که دست و دل از او بشوید فایده ای ندارد. مهراب خشمگین شد و شمشیرش را برداشت تا رودابه را بکشد که سیندخت با دو دستش کمر مهراب را گرفت و با زاری از او خواست این کار را نکند. مهراب فریاد کشید: اگر سام و منوچهر از این امر آگاهی یابند دمار از روزگار من و کشورم در می آورند . سیندخت گفت: غمگین نباش که سام از این راز با خبر است و به این ازدواج رضایت داده. مهراب شمشیر را کنار گذاشت و به خوابگاه رودابه رفت و به او گفت: بی خرد! تا کنون شنیده ای که پری با شیطان ازدواج کند؟ تو نوه ی ضحاک هستی و پادشاه ایران زمین؛ منوچهر به این امر راضی نخواهد شد.
آن سوی مرزهای کابل در ایران، منوچهر هم از این راز آگاه شد و خرد ورزان و بزرگان را پیش خواند و گفت: من دست همه ی دشمنان ایران زمین را از این خاک کوتاه می کنم. من یقین دارم که در آینده فرزند زال جانب مادرش را می گیرد و ایران را به آشوب می کشد. سپس پسرش نوذر را به دنبال سام در گرگساران فرستاد. نوذر و سام به همراه لشکر پیروز ایران به درگاه منوچهر بازگشتند. منوچهر به استقبال سام رفت و جشنی به مناسبت پیروزی او ترتیب داد. فردای آن روز منوچهر به سام گفت: باید مهراب و همه ی خویشان او را که نژادشان از ضحاک است نابود کنی و کابل را به آتش بکشی. سام اطاعت گفت و با لشکری بزرگ راهی کابل شد. مهراب و زال از این خبر آگاه شدند. زال به مهراب گفت: آزرده نباش، اگر پدرم قصد ویران کردن کابل را داشته باشد اول باید مرا نابود کند.
زال به همراه لشکرش به سوی لشکر سام حرکت کرد. هنگامی که خارج از کابل به هم رسیدند زال از اسب فرود آمد و نالان به پدر گفت: همه ی ایرانیان از کردار و منش تو شادمان هستند حالا می خواهی به پسرت ستم کنی؟ سام گفت: همه ی گفته هایت درست است اما این دستور شاه است. حال بگذار نامه ای برای منوچهرشاه بنویسم بلکه راضی شود و اگر ایزد دانا بخواهد جهان به کام تو خواهد شد. سام نویسنده را فراخواند و شرح نامه را برای او بازگو کرد. ابتدا خدا را آفرین گفت سپس بر شاه درود فراوان داد و گفت: من شصت سال سن دارم و تا کنون برای خدمت به شما، ایران و ایرانیان از پای ننشسته ام. گرگساران و مازندران را هم به خوبی به ایران برگرداندم. حالا من ناتوان شده ام و پسرم زال می تواند جای مرا بگیرد. او آرزویی در دل دارد که برآورده شدنش بر شما ناخوشایند است. او می گوید اگر مرا بر دار کنید گوارا تر است تا اینکه کابل را ویران سازید. خواهش دارم که این آرزوی زال را برآورده کنید. وقتی نامه به پایان رسید آن را به همراه زال به کاخ منوچهرشاه فرستاد.
سیندخت برای این که شهر از هجوم لشکر سام در امان بماند سی هزار دینار زر از خزانه برداشت وسی اسب زرین ستام و شصت خدمتکار برگزید و به همراه خود به سوی لشکر سام روانه شد. وقتی نزدیک لشکر سام رسید زمین ادب را بوسید و بر او و منوچهر درود فرستاد. آنگاه زیور ها و آن چه را آورده بود به سام تقدیم کرد. سام همه آن ها را به گنجور زال سپرد. سیندخت بی درنگ گفت: اگر مهراب و خاندان او گناه کار هستند آن ها را بکش، مردم این شهر که با داد تو زنده اند چه گناهی دارند؟ خداوند هرگز نمی پسندد که تو خون بی گناهان را بریزی. سام گفت: مثل این که تو از نزدیکان مهراب هستی. به من بگو زال در چه مکانی رودابه را دیده و رودابه چه ویژگی هایی دارد؟ سیندخت گفت: ابتدا باید پیمان ببندی که مرا نکشی تا پاسخ آن چه را که پرسیدی بگویم. وقتی سام سوگند خورد که به او آسیبی نرساند گفت: ای سپهبد دانا، من همسر مهراب و مادر رودابه هستم. اگر خاندان شاهی کابل گناهکار است و ما سزاوار سروری نیستیم بیگناهان کابل را در آتش خشم نسوزان. من اکنون تسلیم تو ام خواهی مرا بکش خواهی مرا ببخش.
سام گفت: من پیمانی را که بستم هرگز نمی شکنم و راضی هستم که زال رودابه را به همسری برگزیند و در این باره به منوچهرشاه نامه ای نوشته ام و با زال فرستاده ام. امید بر آن است که او نیز رضایت دهد.
وقتی زال به نزدیک قصر شاه رسید بی درنگ او را به قصر شهریار هدایت کردند. زال عرض ادب کرد و نامه ی پدرش را به منوچهر داد. منوچهر بعد از خواندن نامه گفت: مطلب این نامه مرا بسیار ناراحت کرد اما چون آن را سام پیر با هزار امید و آرزو نوشته جز پذیرفتن چاره ای ندارم. آنگاه از موبدان و ستاره شناسان خواست تا در این کار پژوهش کنند.
بفرمود تا موبدان و ردان ستاره شناسان و هم بخردان
کنند انجمن پیش تخت بلند به کار سپهری پژوهش کنند
زبان برگشادند بر شهریار که کردیم با چرخ گردان شمار
از این دخت مهراب و از پور سام گوی پر منش زاید و نیک نام
عقاب از بر ترگ او نگذرد سران جهان را به کس نشمرد
هوا را به شمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند
کمر بسته ی شهریاران بود به ایران پناه سواران بود
ستاره شناسان و موبدان بعد از سه روز نزد شهریار آمدند و گفتند: حاصل ازدواج آن ها پسری است که آینده ای روشن دارد. پهلوانی که همانندش را جهان نخواهد دید و مهم تر آنکه هوادار ایران و ایرانیان خواهد بود. شاه از این گفته ها شادمان شد. او برای این که از دانش و خرد دستان آگاهی یابد او را فراخواند تا در حضور موبدان و خردمندان او را آزمایش کند. یکی از موبدان از زال پرسید: آن دوازده سرو سهی که هر کدام سی ساخ دارد کدام است؟ دیگری پرسید: آن دو اسب گرانمایه ی تیز تاز که یکی چون قیر سیاه و دیگری چون بلور سپید و رخشان است و هر چه بدوند به هم نمی رسند کدام اند؟ آن یکی پرسید: آن سی سوار که گاهی به هنگام شمارش کم می شود کدام اند؟ دیگری پرسید: آن سبزه زار که پر از درخت و سبزه است و مردی با داس به سوی آن می رود و گاه سبزه های خشک و گاه سبزه های و تر را با داس درو می کند چیست؟
زال درنگی کرد و آنگاه گفت: دوازده درخت بلند که هر یک سی شاخ دارند سال است که دوازده ماه دارد و هر ماه آن سی روز است. دو اسبی که یکی از آن ها سیاه و دیگری سفید است و هر چه بتازند به هم نمی رسند اشاره به شب و روز دارد و سی سواری که گاهی به هنگام شمردن یکی از آن کم می شود ماه آسمان است که وقتی نو می شود گاهی یک شب نمایان نمی گردد. و آن سبزه زار تعبیری از دنیاست که هم جوان را در خود جای داده هم پیر و آن مردی که داس در دست دارد همان خداست که خشک و تر را با هم درو می کند و در واقع اشاره به این موضوع دارد که مرگ دست خداست و چه جوان و چه پیر هر لحظه ممکن است که از این دنیا برود.
شاه و موبدان از پاسخ های پی در پی و استوار زال تعجب کردند. زال پیش پادشاه آمد و اجازه ی بازگشت به سوی پدر را از او خواست. شاه با خنده به او گفت: مرا فریب نده، این دختر مهراب است که تو را به کابل می کشاند نه دیدار پدرت. سپس شاه نامه ای برای سام نوشت و در آن از سام خواست تا زال را کامروا کند. زال به سوی کابل حرکت کرد و نامه را به پدرش رساند. سام با خواندن نامه گشاده رو شد و پیکی نزد مهراب فرستاد تا این مژده را به او بدهد. مهراب با شنیدن این خبر شادمان شد و این خبر را برای سیندخت و رودابه بازگو کرد. سیندخت به رودابه گفت: اکنون هر چه می خواستی مهیا شد.
سوی کام دل تیز بشتافتی کنون هر چه جستی همه یافتی
رودابه از خوشحالی لبخند می زد و این چهره اش را بهشتی کرده بود. آنگاه به قصد تزیین و آرایش مجلس عروسی به کاخ پادشاهی رفتند. در ایوان کاخ تخت های زرین قرار دادند و کاخ را با انواع زیور آلات و پارچه های گران بها آراستند و بر تن رودابه لباس های زرین پوشاندند. سپس مهراب بر اسبی تیزگام نشست و به سوی لشکر سام و زال حرکت کرد. وقتی به لشکریان رسید از اسب فرود آمد و سام و زال را دید، بر ایشان درود فرستاد و تاجی زرین را بر سر زال نهاد و به همراه هم به کاخ پادشاهی کابل رفتند. همه ی شهر از نشاط و سرور آگنده بود. وقتی به قصر رسیدند داماد و عروس را بر تختی که در ایوان محیا کرده بودند نشاندند و بر سرشان عقیق و زبرجد ریختند. عروسی تا سپیده دم ادامه داشت و مردم شهر همگی شادان و خندان و تبیره زنان بودند.
چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره برآمد ز پرده سرای
سام تا سه هفته در کابل به شادی پرداخت و پس از آن کابل را به قصد سیستان ترک کرد. زال نیز پس از چندی به همراه رودابه، سیندخت و مهراب راهی سیستان شد. پس از مدتی مهراب به تنهایی به کابل بازگشت و زال شهریار سیستان شد.

 منبع: روزنامه خبر جنوب، نگاه پنج شنبه 25 آبان 1396


برچسب‌ها: علی عشایری, راد
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶ساعت 15:7  توسط   | 
بازنویسی داستان رودابه و زال از شاهنامه...
ما را در سایت بازنویسی داستان رودابه و زال از شاهنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aliashayeriraad بازدید : 716 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:45